تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به هنر9 می باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است دعای عظم البلا رمان زندگی شیرین من قسمت 5 Make your flash banner free online
دنیایی از رمان های آموزنده و طنز و احساسی

رمان زندگی شیرین من قسمت 5

 

 زیر پتو به خدا گفتم خدایا تو که خودت بهتر میدونی شروع این دعوا و این ناراحتی ها و اخراج شدنم و..تقصیر اون آرشه!! خودش اون حرف بهم زد منم جوشی شدم.اشک تو چشام جمع شد آخه 300هزار تومن پول بی زبون از دست داده بودم.خوابم برد ساعت نه شب از خواب پاشدم دیدم اتاقم تاریکه اول فکر کردم نصف شبه ولب بعدش که از اتاقم اومدم بیرون و خونواده رو جلوی تلویزیون روی مبل دیدم یه نگاهی به ساعت کردم ودیدم سه ساعته خواب بودم خلاصه خمیازه ایی کشیدمُ رفتم دستشویی. یه آبی به صورتم زدم و یادم اومد که نمازم نخوندم خلاصه وضو گرفتم و اومدم بیرون.شک کردم که مسح سرم کشیدم یانه هیچی عصابم ریخت بهم رفتم کناره مامانم و بهش گفتم دستی بکش به سرم ببین خیسه یانه؟؟ دیدم محلم نمی ذاره آخه از اخراج شدنم ناراحته. پیش بابام هم که ترسیدم برم چون چند ساعته پیش نزدیک بوده من بزنه. خلاصه به خواهرم سارا گفتم تو که با من قهر نیستی یه دستی به سرم بکش ببین خیسه یانه زود باش الان خوش میشه ها..لبخند اونم دست کشید بهم گفت خیسه انگار خیالاتی شدیخنده منم بهش گفتم آره. و رفتم توی اتاقم و مهر گذاشتم و نمازم خوندم. آخر نمازم  سجده شکر به جا آوردم و به خدا گفتم: خدایا با این که من اخراج کردن و من یه کمی ناراحتم اما با تو خوبم و دوست دارم.خدایا خودت به حق چهارده مهصوم وضعیتم روبهتر کن. تو دارایی و قوی هستی خودت به دادم برس. مهر بوس کردم وپاشدم. از اتاقم اومدم بیرون و یه راست رفتم توی آشپز خونه چون حسابی شکمم داشت قارو قووووور می کرد.

مامانم تخم مرغ گوجه درست کرده بود منم خیلی دوست نداشتم آخه من از گوجه بدم میاد اما چون گشنم بود گوجه هاشو جدا کردم و تخم مرغش زدم توی رگ. رفتم درب یخچال باز کردم دیدم یه نوشابه کوچیک که یکمی نوشابه داره برداشتمتا بخورم دیدم سارا اومدش و بهم گفت نوشابم بده!! فرهاد: چراا مگه مال تو هستش؟؟؟ سارا بدههههههههفریاد مامان. منم با ناراحتی نوشابه رو گذاشتم رو اپن و یه لیوان برداشتم ونشستم و آب خوردم.خجالتیآخه شبا درستش اینه باید نشسته آب خورد آخه امامان ما هم اینجور میکردن. و اگه ما رعایت نکنیم زردابمی گیریم. یکم آروم شدم پاشدم یه سیب از یخچال برداشتم و شستمش و گازش زدم و راه افتادم رفتم پشت در اتاق زهره و وارد شدم و روی زمین کنارش نشستم. دیدم داره کتاب نرم افزار می خونه!!آخه رشته اش کامپیوتره. یه نگاهی بهش کردم و  با دستم زدم روی کمرش. اونم منو نگاه کردُ بهم گفت: چرا اینکار میکنی؟؟مرض داری آره!! نمی بینی کنکور دارم.مردد
منم بهش گفتم قصد بدی نداشتم فقط می خواستم خستگی از تنت بره بیرون همیــــــن. محلم نذاشت. منم رفتم روی تختشُ گوشیش و برداشتم. هرچی دکمه کناری گوشیش زدم کار نداد.خاموش بود. تا اینکه روشنش کردم:دیدیددید. اونم همین که صدای گوشیش شنید پا شد و گوشیش ازم گرفت و بهم گفت:الان که به بابا گفتم می فهمی!!!اخم
پاشدم و جلوشُ گرفتم و بهش گفتم تو روجون هرکی دوست داری بابا همین جوری باهام لَجه، اگه تو هم بری پیشش ، منُ از خونه بیرون می کنه.آخه از دستم بد جوری ناراحته!!! این بارُ بزرگواری کن باشه؟؟؟
زهره: به یه شرط اونم اینه که بعد نمازت حتما برام دعا کنی تا بهترین دانشگاه برم. باشه؟؟ فرهاد: قبول.

پاشدم از اتاقش رفتم بیرون. جلوی تلویزیون نشستم و شبکه نسیم زدم ساعت داشت10 می شد. شبکه نسیم داشت تئاتر در صحنه رو نشون می داد.آقا رشیدم بود. بابام کمکم داشت روی مبل چرت می زد که یه باره صدای رشید شنید و پاشد درست نشستُ وبهم گفت: فرهاد چه موقع رشیدُ میذاره؟؟؟ تعجب کردم چون بابام بامن قهر بودش. به بابام گفتم نمیدونم. شبکه نسیم خیلی از این سریال هارو به خاطره زنده کردن خاطرات گذشته میذاره.ببینید زیرش نوشته  یادها:تئاتر در صحنه با حضور قدرت الله ایزدی.
بابام تا حالا نمیدونست که رشید اسم واقعیش قدرت الله هستش به این خاط بهم گفت این قدرت الله که پایینش توشته کیه؟؟؟ منم خندم گرفتخنده و گفتم معلومه آقا رشید خودمون. بابام چشماشو بازتر کرد و گفتش راست می گی؟؟؟اِ اِ اِ من فکر میکردم این مرده اسم واقیش رشیده!!! خدا حفظش کنه خوب مردما می خندونه.
من پیش خودم گفتم صد تا بازیگر می ارزه به این رشید با این قد کوتاهشخنده. من خودم سریالهای رشید می بینم اما خیلی علاقه بهش ندارم. خلاصه پاشدم روی مبل اون عقب نشستم و سریال نگاه کردیم. بد نبود رشید می خواست رانندگی یاد بگیره اونموقع مربیش بهش می گفت: راهنما بزن اون گاز میدادخنده بهش می گفت آقا رشید راه بیفت تا بریم بوق میزد میخندید. خلاصه بابام خیلی می خندید. تا اینکه ساعت 11 شد وخندوانه شروع شد. بابام همین که این برنامه میاد پا میشه تلویزیون خاموش میکنه و میگه دیگه شبه فردا تکرارشو ببینید. و میره تا بخوابه. خلاصه برنامه خندوانه شروع شد و بابام هم طبق معمول چون از این برنامه خوشش نمیاد خاموشش کرد و رفتش تا بخوابه. منم دیدم دیر وقته رفتم توی اتاقم و وایرلسم روشن کردم و برنامه ایران تی وی رو داشتم (شاتل بهم یه رمزی داده این زدم اون موقع تا یک ماه فیلم دیدن رایگانه)دراز کشیدم روی تختم و زدم شبکه نسیم.داشتم میدیدم که مامانم با سارا اومدش و سارا رو بردش روی تخت و لامپ خاموش کرد و بهم گفت بخواب دیگه شبِ. منم طبق معمول گفتم باشهُ به برنامه دیدنم ادامه دادم.

ساعت حول وحوش1 شد که چشمام و دستم خسته شد آخه گوشیمُ با دستم گرفته بودم و با چشمم داشتم می دیدم. خلاصه هشدار برام اومد که شارژ خالی است منم پا شدمُ گذاشتمش توی شارژ.(ساعتُ تنظیم کردم تا برای نماز صبح پا شم)

بعدشم رفتم وضو گرفتم و اومدم روی تختم دراز کشیدم و چشمامُ بستم تا بخوابم اما خوابم نمی برد، خیلی روی تختم قلت خوردم تا اینکه بعده یه ربع خوابم برد.

سحر مادرم: فرهاد پاشو موقع نماز اول وقته!! پاشو خواب می مونیا!! من که وظیفمُ انجام دادم من که دیگه صدات نمی زنم. برای یه بار دیگه ساعت گوشیتُ تنظیم نکن،سارا بد خواب میشه

منم کمی چشمامُ باز کردم احساس سردردی بهم  دست داد. پاشدم دیدم آره خیلی سرم درد میکنه که اگه نمازمُ ایستاده بخونم یحالم بد تر میشه. از اتاق خارج شدم مامانمُ  زهره رو دیدم که دارن نماز می خونن.بابام هم شاید خونده باشه نمی دونم منم وضومُ گرفته و با چشای پرخوابم و سر دردم  روی تخت دراز کشیذم دیدم حالم بهتره خلاصه نمازمُ خوابیدنی خوندم مثل فلج ها.بعدشم توی ذهنم به سجده رفتم و خدارا به خاطره این همه نعمت شکر کردم و گفتم:خدایا من اگه نصف بدنم هم خدایی نکرده خودت فلجش کنی یا... من بازم شکرتُ به جا میارم اَلحَمدُلله رب العالمین. خدایا خودت به خونواده من سلامتی بده خودت من توی درس موفق کن.آمین.

هنگامی که خوابیدم ونمازم خوندم سرم خیلی بهتر بود اما نمیدونم چرا هرموقع پا می شم بدتر میشه!!! شاید سردیم شده باشه؟؟ بذار برم خرما بخورم. رفتم درب یخچال باز کردم دیدم تموم کردیم خلاصه یکمی ناراحت شدم اما خدارا شکرش کردم و رفتم توی اتاقم و وایرلسمُ روشن کردم سریع خودم روی تختم انداختم آخه هرچی بیشتر روی پاهام می ایستادم سرم بیشتر درد میکرد. گوشیم زیر تختم توی شارژ گذاشته بودم برداشتمش دیدم شارژش پر شده! قطعش کردم و وارد کلش او کلنز شدم. دیدم وااااااااااااااااااای بهم حمله شده و خیلی از قلعه هام نابود شده و بهم خیلی زیان وارد شده!!! سریع بهش رسیدگی کردم اما آخرش امتیاز هام از دست داده بودم. خلاصه ناراحت شدم بازی رو پاکش کردم.

خوب یه بازی دیگه ایی دارم چـــــهار.بازی رو بازش کردم و یه نیم ساعتی رفتم داخلش آخه این بازیم باحاله اما نه به اندازه کِلَش.

خوابم اصلا نمی برد ساعتم داشت 6میشد. ناغافلی پاشدم تا برم کمی آب بخورم. رفتمُ اومدم دیدم اِ سرم درد نمی کنه!!! یعنی به این زودی خوب شدم!! رفتم به سجده و خدارو شکر کردم.آخه توی تلویزیون آخونده دکتر رفیعی می گفت: خدا هوای بندَشُ خیلی داره فقط کافیه شما هم یه کم با خدا باشید. خلاصه من رفتم نورگوشیم انداختمُ در کمدَمُ باز کردم، چشمم به کتابهای زبان خارجه آموزشگاه رفعت خورد.داغ دلم تازه شد اما کارش نمی شد بکنی،برداشتمشونُ اومدم جلوی تختم پشتی پشتم گذاشتمُ و یه نگاهی به کتابهام انداختم. ماشاالله خط به خط انگلیسی!!! کتاب 2رو برداشتم دیدم اینم انگلیسی!! اخه چرا اینجوریه!! کتابَمُ برداشتم و رفتم توی اتاق زهره.

فرهاد: زهره چرا این کتابهام همش انگلیسیه آخه من از کجاش باید شروع کنم؟؟؟

زهره: معلومه رفتی کلاس زبانا!!!

فرهاد: من باید از کجاش شروع به خوندن کنم اونم چجوری؟؟؟؟؟؟

زهره:من نمی دونم خودت توی آموزشگات دعوا کردی و اخراج شدی خواستی نکنی؟!!! الان اگه اخراج نشده بودی معلمت بهت می گفت که چجوری باید بخونی. من خودم توی همین کتابام که فارسیه موندم.

فرهاد: زهره من که دوست دارم به من کمک کن. الان تیر هستیم من باید برای مهر  یه آزمون بدم تا ثبت نامم کنن پیش دانشگاهی. تو رو خداااااا کمکم کن؟؟!!

زهره: فرهاد بعد نمازهات برایم دعا می کنی که دیروز بهت گفتم؟؟؟  

فرهاد: نه یعنی نه اینکه نخوام نــــــه یادم میره ولی کلی دعا میکنم.

زهره: خوب بده کتابتُ.

فرهاد: بیا این کتاب اولیه هستش خیلی سخته!!!!

زهره بیا اینجا بشین تا بهت بگم ببین نوشته   lesen one یعنی درس اول خوب تو باید ورق بزنی تا برسی به آخر درس یکم. اینم پایان درس یکم، بعدش کلماتی می بینی که اینا توی درس 1 اومدن و خیلی مهمن.این هارو باید حفظ کنی  به همراه ترجمه. خوب خدارا شکر ترجمه هاشو هم نوشتن.همینارو بخون.بعدش که حفظ کردی می ری به اول درس و شروع می کنی به خوندن جملات و ریدینگ اون موقع برات شیرین میشه؟!!!

فرهاد:ای دستت درد نکنه من از اول راهنمایی تا حالا زبانم یه نگاه کلی می کردم ومی رفتم میدادم آخرشم یا معلم بهم 10 میداد یا اینکه تک.دست گلت درد نکنهاینم یه بوس جانانه به خواهر باهوشم.

فرهاد:الهی خداوند توی کنکور کمکت کنه!! من رفتم.

پاشدم با خوشحالی زیاد به اتاقم اومدمُ شروع به حفظ کردن لغات کردم. اولش برام سخت بود اما کمکم عادت کردم.

مرداد ماه

کتاب کامل خوندم اما قواعدشُ اصلا نخوندم کسی هم نبود تا بهم بگه پولم نبود تا برم مربی بگیرم. خلاصه ساعت حول و حوش 10صبح بود که روی مبل نشسته بودم که خواهرم از راه رسیدُ با اضطراب و نگرانی به من و مامان گفت: وااااای مامان پس فردا کنکور دارم خیلی سخته الان توی قلمچی افرادی بودن توی آزمون 5000شدن من7000. چیکار کنم.

من پیش خودم گفتم اِ اِ اِ اونا دیگه چه خرخونایی هستن خواهرم با کیف و کتابش زد یواش روی سرم وبهم گفت: کجایی!!! مگه من نگفتم برام دعا کن؟؟!! منم در جوابش گفتم: خدا بزرگه  تو تلاشت بکن.

زهره رفتش توی اتاقشُ ولباساشُ عوض کردُ اومدش بیرون بهم گفت حق نداری تا دو روز دیگه پاتُ توی اتاقم بزاری.

مامان شماهم مزاحمم نشین می خوام این دو روز دیگه رو بیشتر بخونم. رفتش توی اتاقش.

منم دلم خوش از اینکه یه دور کتاب انگلیسی 1 رو خوندم. از یه نظرَم هم که ناراحت بودم که 4 تا کتاب دیگه مونده و نخوندمش.

خلاصه، خواهرم روز دوشنبه کنکورشو داد و با ناراحتی اومدش خونه و گفتش خیلی سخت بود. تا دو روز با کسی حرف نمی زد تا اینکه کمی آروم تر شد.

 

اینم از قسمت ششم

دوستان این رمان با رمان های دیگه فرق داره

هم متنش کم تره هم خیلی جذابه

امیدوارم تا اینجا رمان خونده باشیدُ خوشتون اومده باشه

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:, ] [ 23:53 ] [ بنده ] [ ]